یـــــا واحــــــد

یـــــا واحــــــد

۶ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواست با یکی از کارگرانش حرف بزند.

خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود.

به ناچار مهندس، یک اسکناس 10 دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند.

کارگر 10 دلار را برمی دارد و در جیبش می گذارد و بدون آنکه به بالا نگاه کند مشغول کارش می شود،

بار دوم مهندس 50 دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه به بالا نگاه کند پول را در جیبش می گذارد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۴
رقیه احمدی


شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن  خانه وقتی بسته های غذا و  پول  را دید  شروع  کرد به  بدگویی  از همسرش و گفت:  " ای  کاش همه  مثل شما  اهل معرفت و  جوانمردی  بودند.  شوهر  من  آهنگری  بود ،  که  از روی بی  عقلی دست  راست ونصف صورتش را در یک حادثه  در کارگاه  آهنگری  از دست  داد  و  مدتی  بعد  از سوختگی علیل و  از کار افتاده  گوشه خانه افتاد  تا درمان شود. وقتی  هنوز مریض  و  بی  حال  بود  چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او  صحبت کردم ولی  به جای اینکه دوباره  سر کار  آهنگری  برود  می گفت  که  دیگر با  این بدنش  چنین  کاری  از  او  ساخته نیست و تصمیم دارد  سراغ  کار  دیگر برود .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۵۹
رقیه احمدی

روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می کند...

شاگردان گفتند: کسی چیزی به شما گفته؟

لاتی، چاقوکشی چیزی شما را اذیت و آزار کرده؟

شیخ جعفر در میان گریه ها گفت: آری...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۵۷
رقیه احمدی


روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟
خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۲۷
رقیه احمدی

صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می‌گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می‌خوردند. آهو، رم می‌کرد و از این سو به آن سو می‌گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می‌داد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می‌شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن‌ها و جستن‌ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی‌فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم . خر گفت: می‌دانم که ناز می‌کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۲۰
رقیه احمدی

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۱۸
رقیه احمدی